من یک عروسک کوکی ام
کاشی ،جنس نامرغوب
امروز شکستم ،بازهم!
۱۰۰۰ تکه شدم ولی...
بازهم می توانی مرا کوک کنی
من یک عروسک کوکی ام
کاشی ،جنس نامرغوب
امروز شکستم ،بازهم!
۱۰۰۰ تکه شدم ولی...
بازهم می توانی مرا کوک کنی
از لاله عباسی دیروز
تاخاکستری امروز
ثانیه ها بی رنگ می شوند!

"باغ گلها" اصفهان
حرف آسمان این است:
نمی بارم بر زمینی که جوانه را نمی فهمد!
خسته ام ازخودم از آنجه که دیگران اسمش را زندگی می گذارند وازمرگ که اینقدر نزدیک است
و نمی رسد!
ازانکار غیرقابل باور مادرکودک مبتلا به سرطان! خانم چرا گریه نمی کنی؟چرا داد نمی زنی؟
ازامید عجیب آدمها که صاحب فرزندشان میکند، مگرقراراست دنیا بهتر از این شود که
هست؟!به خاطر همه ی کودکانی که زنده می مانند امیدوارم بشود!
خسته ام از"دم سردی ها"، "بی دردیها"،"بی همزبانیها"،"دروغ ها"..."دروغها"...
خسته ام از خودخواهی خودم
ازاشتیاق بی موردی که گاه گاه سراغم می آید و عمرش کوتاه است و غم ناشناس ۳۰ساله...
ازشکوه وشکایت هم
ونصیحت !خسته تر وخودخواه تر و سرکش ترم می کند
کاش شبی می آمدکه سحری درپی نداشت !...
کاش...
چرتکه می اندازم...
دل خوشی ها ناچیز...
غصه ها بی نهایت،لبریز...
دستهایم خالی
می فروشم همه را
من به تاریکی و مرگ...
سود این معامله آرامش تضمین شده ی روح من است!
پ.ن:از تاریکی می ترسم! و....تضمینی وجود ندارد خوب می دانم...
کیسه های آرزو را هر شب پشت در می گذارم
کوچه پراز دلتنگی های من است....
فصل پاییز، رفتگر محله فراموشکار می شود!
عکس: " نورگیر سقف " یزد ، بهار۸۷

"اگر دل سپردن به یادت خطاست...
به تکرار باران خطا می کنم..."
پ.ن:مدتهاست که بارانی به آرزوهای غبارگرفته ی من نباریده!
عکس:گلهای بهاری پاریز...فروردین ۸۹
هرروز ازآدمها دورترم!
از نگاهشان که فضاوت می کند می ترسم!
با فاصله از نقطه ی دور دیدشان می ایستم...
تنهایی حکم صادرنمی کند
تمام ۲۷روزی که پسرکوچک ۶ساله اش بامرگ می جنگید می دیدم چطور
عاشقانه کنارش می نشست وآرام ارام اشک می ریخت وحرف می زد
اینروزها اما راحت می شد کمرنگ شدن امیدرادر حرفها وچشمها ودستهای
رنجدیده و زحمتکش ولرزانش دید.
وامروز بدن "کامیاب"پسرش را شست اورابوسید ورضایت دادکه پسرش دیگر
نفس نمی خواهد!! وبعدباتمام وجود نالید که:بابا کاری نتوانست برای تو بکند
پدرت را ببخش!... و راحت بخواب ..
درک صحنه واین تصمیم سخت است ،اما بی شک تفسیر آن جز عشق نیست!
"بزرگترین درد بیداریست دلبرکم.... ما ،درخواب به آرزوهایمان می رسیم"
پ.ن:بامدعی مگویید اسرارعشق ومستی تا بیخبر بمیرد در دردخودپرستی
خدایا برمن مدعی ببخش،من معنی غم،مفهوم اشک رانمی دانم و.....
امروز صبح برای اولین بار ازاینکه اشک شفاف و نادیدنی است خوشحال شدم
چون وقتی تیر خلاصی به روح و اعصابم خورد تمام خستگی و ناتوانیم را در
حضور ۳۰ نفراستاد و دانشجو گریه کردم و کسی نفهمید...
خوشحالم این بار اشک "پرده در" نشد...
اگر آنروز مرده بودم و..
پای گلهای میخک باغچه دفنم کرده بودند...
امروز اینقدر بیهوده نبودم...
چون سی بهارمی شکفتم و...
هیچ کس خبراز آخرین بهار ندارد!

عکس:کاشیکاری مسجد امام اصفهان

نیاکان ما گاهی اسمهای زیبا وعجیبی براشیا وافراد گذاشته اند که دلیل وحکمت
بعضی ازآنها برای ما غریب و دست نیافتنی است برای مثال پاریزیها به سیب زمینی ترشی
که نوعی ریشه ی خوراکی شبیه به سیب زمینی معمولی ولی کوچکتر است و ظاهری
زشت دارد وعجیب بی مزه است می دانید چه می گویند؟!
" یارم مثله"
یعنی یار من بین مردم از زیبایی و خوبی ضرب المثل است و به مثال تبدیل شده!
و شاید هم ازبدی وزشتی! ممکن است علت این نام گذاری گلهای زردرنگ و زیبا ی گیاه باشد
که روی ساقه های کشیده و رعنا می شکفند ویا میوه آن وشایدعاشقی معشوقش را پای این
بوته های زیبا ملاقات می کرده...من اطلاع کافی دراین زمینه ندارم حتی نمی دانم کسی
این نام راشنیده یا نه!
..به هرحال به نظرمن اسم زیبایی است...
پ.ن:خوب می دانم که این روزها مسایلی بسیار مهم تراز سیب زمینی ترشی برای طرح و
بحث وجود دارد!
امروز دوباره جایی خواندم :خوشبختی یعنی...
بی خبری
شش سالگیمان
درمیان زمستان های سردوطولانی وپربرف کوهستان...
باخیال چکمه های رنگی وکتاب ودفتر
وبی خیال دودکارخانه وآژیر قرمزوسفید گذشت
سی سالگیمان
باعطش تابستانهای سوزان ونفس گیرکویر..
شکسته وخسته درگذراست
تونگران شش سالگی کودکت
من پریشان، بادستهای خالی
مابیش از آرزو هایمان ازدست داده ایم..
کسی می داند چرا ماازبهار نمی گذریم؟
پ.ن: برای دوست مهربانم "س"
دو روز پیش فیلم (1985) the color purple ساخته ی steven spielbergرا دیدم این فیلم درباره ی
زنان سیاه پوستی است که علیه تبعیض ،فقر وسواستفاده مبارزه می کنند
این زنان از سوی پدر، شوهر وسایر مردان والبته سفیدپوستان زن و مرد مورد ظلم و ستم قرار
می گیرندو عملا حقوق انسانی ندارند اما نهایتا سکوت خود را شکسته ودر مقابل چشم
متعجب مردان سیاه وسفید از احساسات و خواسته های خود حرف می زنند...
نکته ی جالب که باعث نوشتن این پست شد :بعد از تمام شدن فیلم بطور اتفاقی
شبکه ی ۴ تلویزیون را روشن کردم برنامه ی زنده ی" اردیبهشت "پخش می شد
۲سال پیش که گاهی این برنامه را می دیدم یادم می آید درباره ی حقوق و مشکلات و مسایل
زنان صحبت می کرد و مجری آن خانمی بود که مشخصا سعی در دفاع از همجنسانش
درحد توان یک برنامه داشت!اما در کمال تعجب این بار ۳نفر آقای!محترم درحال صحبت درباره ی
خانمها بودند....و اولین جمله ای که ازدهان مبارک یکی از ایشان خارج شد این بود:
بسیاری از عرفای ما زن را معادل همان شیطان دانسته اند!(نقل به مضمون )
تو خود حدیث مفصل بخوان از این جمله!اگر چه من علم کافی درمورد نظرات علما و عرفا ندارم!
و یکی دیگر از آقایان محترم سریعا سعی کردند این سخن را ماستمالی کنند!
اما گاهی تنهایک جمله تاثیر کافی بر مخاطب می گذارد ونیاز به تفسیروتفصیل ندارد!!
خدا هدایتمان(شان)کند!
سنگ می شوم...حتی اگر...
پتک آهنی باشی و خردم کنی
...هنوز هم سنگم

قلعه ی چالشتر بهار۸۹
بالاخره امروز نتایج دستیاری اعلام شدو من قبول شدم اگر چه این رشته را نه دوست دارم و نه حقم
بوده ولی مدتهاست که دارم بین بد و بدتر، بد را انتخاب می کنم از ترس اینکه زمان درحال از دست
رفتن است ووقتی خودت کمترین نقش را در سرنوشت خودت داری...بهتره به کوچکترین نشانه ی
مثبت قابل قبول روی خوش نشان بدی تا بیشتراز تحصیل علم!!پشیمان نشدی..
متاسفم از اوضاع پزشکی امروز.!و حرفی نمی زنم از روحیه ی پزشکان هم نسل خودم!
گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی...
به شکوفه ها ،به باران برسان سلام مارا...
شکوفه ی" به" پاریز :بهار ۸۹
نمونه ای از وقفنامه های پاریز مربوط به حدود ۲۰۰ سال قبل
شیرسنگی:شهرکرد:قلعه ی چالشتر: بهار۸۹
تمام "روزهای خاکستری ای" که تنها آسمان من قاب پتجره هاست!
...

کرمان:زمستان ۸۸




عکسها:ابیانه و چالشتر(شهرکرد) بهار۸۹
پ/ن:حرف من این است ما در پاریز از این قبیل کوبه های قدیمی و اشیا دیگر کم نداشتیم
اما امروز هیچ اثری از آنها نیست!کسی می داند چه اتفاقی افتاده؟ امیدوارم این میراث در
دست کسانی باشند که قدرشان (معنوی!)را خوب بدانند!
دل من این جا...
بین این سبزه ها یا ابرها...گم شد
وخشکسالی که آمد و منظره ها کمرنگ شدند
دیگر امیدی برای یافتنش ندارم!
عکس:سرچشمه،لاشکار
۳۰ بهار را نفس کشیدم...
عکس:بهار سرچشمه
افسوس برای تمام لحظاتی که باران می بارید و...
تن من! حس بهار نارنج داشت اما ..
بوی پیازداغ روزمرگی می داد!
چه نسل غریبی!
در کوجه های زادگاه پدرانم:
به چشم منتقد پیرترها غریب،جسور و قانون شکن!
به چشم کنجکاو جوانترها،میانسال و فرصت از دست داده!
زمانی برای شناخت همسالان هم نبوده...
من در شهر پدری غریب تر و سرگردان تر از هر جای دیگری هستم...